ای دوست به کام دشمنم کردی


ای دوست به کام دشمنم کردی

بردی دل و زان پسم جگر خوردی
بردی دل و زان پسم جگر خوردی
چون دست ز عشق بر سر آوردم
چون دست ز عشق بر سر آوردم
از دست شدی و سر برآوردی
از دست شدی و سر برآوردی
آن دوستیی چنان بدان گرمی
آن دوستیی چنان بدان گرمی
ای دوست چنین شود بدین سردی
ای دوست چنین شود بدین سردی
گفتم که چو روزگار برگردد
گفتم که چو روزگار برگردد
تو نیز چو روزگار برگردی
تو نیز چو روزگار برگردی
گفتی نکنم چنین معاذالله
گفتی نکنم چنین معاذالله
دیدی که به عاقبت چنان کردی
دیدی که به عاقبت چنان کردی
در خورد تو نیست انوری آری
در خورد تو نیست انوری آری
لیکن به ضرورتش تو در خوردی
لیکن به ضرورتش تو در خوردی